وقتی وصف حاجعباس مسجدی را خواندم، گفتم هرجور هست میخواهم بروم دست این پیرمرد منقطع از دنیا را ببوسم که یکتنه با دست خالی مثل یک مؤسسه کار میکند و سالهاست دوسه تا مسجد ساخته و یک مهدکودک وقف کرده و… چقدر نماز مغرب و عشای آن شب در فضای ساده و صمیمی مسجد حضرت زینب(س) در محله حاشیه مشهد چسبید و چقدر احساس حقارت و کوچکی کردم در مقابل شور و حال پیرمردی که داشت ظرفهای سوپی که پخته بود را برای مردم میبرد، به سنت هفتگی شبهای جمعه این همه سال. احساس کردم در مقابل شخصیتی قرار گرفتهام که بدون ادعا و بدون سروصدا، در گوشهای به کارهای بزرگ مشغول است؛ آن هم در شرایطی که بسیاری از مؤسسات رسمی و دارای امکانات چشمگیر، توان انجام اقداماتی به این شکل را ندارند.
حاج عباس آستین همت بالا زده و کار جهادی و خالصانهاش را بدون منتظر ماندن برای مؤسسات و نهادهای رسمی انجام میدهد. وقتی سراغش رفتیم، دیدیم در دنیای دیگری زندگی میکند؛ احساس کوچکی کردم؛ مثل حسی که هربار با دیدن پدر و مادر شهید یا جانبازی به من دست میداد. برایم جالب بود آدمی در چنین فضا و محیط ساده، در یک منطقه با کمترین امکانات، مهدکودک ساخته و مسجد. حاج عباس نمونهای عینی از آدمی است که نه ثروتی دارد، نه قدرتی و با حداقلهای موجود، کارهای بزرگ میکند.